مجید سوزوکی اخراجی ها یا مجید بربری!_خبررسان

مجید سوزوکی اخراجی‌ها یا مجید بربری!

[ad_1]
به گزارش خبررسان

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبررسان از تنسیم؛ در تکه سوم اختصاصی برنامه کتاب یک کوروش سلیمانی میزبان مریم ترکاشوند، افضل قربانخانی، پدر و مادر شهید، حسن ترکاشوند دایی او و جواد قربانی یکی از فرماندهان جنگ می بود.

شهید مجید قربانخانی، پسر شر و شور، دلسوز، دلرحم و پر انرژی یافت‌آباد که بین اهالی محل به «مجید بربری» معروف می بود، رابطه زیاد نزدیکی با مادرش داشت و مادرش او را «داداش» صدا می‌کرد. مادرش تعریف می‌کند که همه دوران ابتدایی با او به مدرسه می‌رفته و در دوران راهنمایی و دبیرستان نیز برای امتحاناتش او را همراهی می‌کرده است. مجید زیاد رفیق باز می بود اما باز هم با مادرش درد و دل می‌کرد.

مریم خانم از آخرین جشن تولد شهید می‌گوید: «آخرین جشن تولدش را در باغ می‌گیرد و همه کارهایش را هم خودش به همراه برادر کوچک‌ترم انجام خواهند داد؛ ساعت نزدیک به ۷ زنگ در خانه به صدا در می‌آید و برادر کوچکم برای من کیک می‌آورد و می‌گوید که مجید حرف های قبل از این که کیک رو برش بزنم برای مامانم ببریم».

چند ماه سپس از این که مجید بربری به شهادت می‌رسد، روز تولدش نزدیک می‌شود و با این که تا این مدت سالگرد شهادتش هم نشده می بود اما مادرش می‌خواهد برایش جشن تولد بگیرد؛ برای همین با برادرش تماس می‌گیرد تا سالنی را برای برگزاری جشن تولد رزرو کنند.

خانم ترکاشوند تعریف می‌کند: «همان شب خواب مجید را دیدم که با ماشین به دنبالم آمده می بود و باغی را به من نشان داد و او گفت خودت جستوجو کارهات بیفت.

صبح روز سپس که از خواب بیدار شدم حس نمی‌کردم که شهید شده است؛ در همین فکر و خیال بودم که از صداوسیما زنگ زدند و برای ضبط برنامه‌ای از من دعوت کردند؛ هنگامی به محل فیلمبرداری رسیدم، دیدم دقیقا همان باغی که در خواب دیدم است و بی‌اختیار گریه‌ام گرفت».

تمدید فراخوان حمایت از رساله های دکتری تخصصی فراخوان جامع ستاد توسعه سلول‌های بنیادی
ادامه مطلب

کوروش سلیمانی از مادر شهید قربانخانی می‌پرسد که به نظر شما چه اتفاقی افتاد که مجید پر شر و شور مجدد راه درست را اشکار کرد؟ مادرش در جواب می‌گوید: «مجید برای لقمه حلال به مسیر درست برگشت؛ در سن پایین ازدواج کرده بودم و پدرش در بازار آهن کار می‌کرد؛ یک روز به پدر مجید گفتم که چرا زندگی ما همانند برخی از آهن‌فروش‌ها نیست که پدرش او گفت نمی‌توانم زیاد از کارها را انجام بدهم و لقمه حرام بر سر سفره‌ام بیاورم».

مادرش به قدری مجید را دوست داشته که حتی اگر ساعت ۲ نیمه شب هم می‌خواسته برایش سیب‌زمینی سرخ می‌کرده یا مرغ درست می‌کرده اما وقتی که مجید تلفناش را جواب نمی‌داده، مادر در تاریکی شب دعا می‌خوانده و به یک ربع نمی‌کشیده که مجید جواب تماس‌های مادر را می‌داده.

خانم ترکاشوند تعریف می‌کند که هنگامی مجید فهمید شد که در سوریه چه می‌گذرد، زمان زمان طویل گریه کرد و دوستش از او پرسیده که چرا گریه می‌کنی؟ اما او جوابی نمی‌داده و سپس از ۴۵ دقیقه بالاخره جواب دوستش را می‌دهد و می‌گوید که اگر به سوریه بروم و شهید شوم، اگر مادرم «مجیدم» صدایم کند می‌توانم جوابش را ندهم؟!

در سایت خبری خبررسان آخرین اخبارحوادث,سیاسی,فرهنگ وهنر,اقتصاد و تکنولوژی,دفاعی,ورزشی,ایران,جهان را بخوانید.

برای همین مجید بربری وقتی که می‌خواست به سوریه برود از پدر و خواهرش خداحافظی می‌کند اما دلش طاقت نمی‌آورد که از مادرش خداحافظی کند و بدون خداحافظی از مادرش می‌رود.

مادرش می‌گوید: هنگامی سپس از اعزام به سوریه، با ما تماس گرفت، او گفت «مادر چرا هی میری این گردان و اون گردان می‌پرسی مجید من چیکار می‌کنه؟!»

کتاب «چالش های تاریخی» تاثییر سلیمی نمین رونمایی شد_خبررسان
ادامه مطلب

میزبان برنامه از افضل قربانخانی، پدر شهید می‌پرسد که او از چه وقتی درآمد کسب کرد؟ پدرش در جواب او گفت: «از سپس از سربازی دستش توی جیب خودش».

کوروش سلیمانی از پدر می‌پرسد که مجید بربری چطور مجدد مجید قربانخانی شد؟  پدرش تعریف می‌کند که آقا مجید اخلاق خوبی داشته و سریع از مالش می‌گذشت؛ او قهوه‌خانه داشت و چند نفر برایش کار می‌کردند؛ صبح به بازار آهن می‌آمد و بعدازظهر به قهوه‌خانه می‌رفت؛ در این بین نیز به بربری‌فروشی محله می‌رفت چند ساعتی کار می‌کرد و برای افراد بی‌بضاعت محل بربری می‌گرفت و پولش را خودش می‌داد.

از نظر آقای قربان‌خانی دلتنگی فرزند برایش سخت است. بعضی اوقات تنهایی سر مزار می‌رود و از دلتنگی گریه می‌کند اما سپس از مدتی یک دفعه چیزی به ذهنش می‌آید و می‌خندد.

پدرش می‌گوید: «مجید بچه زیاد خوب و دلسوزی می بود؛ درسته که شر و شور می بود اما بامرام و دلرحم می بود. باید باور داشته باشیم که راهی که مجید رفته، راه زیاد خوبی است.

اگر در ۲۱ دی ماه سال ۹۴ به سوریه نمی‌فت احتمالا جور فرد دیگر از پیش ما می‌رفت؛ خداروشکر که مجید برای ما آبرو خرید؛ امیدوارم ادامه‌دهنده راه مجیدها باشیم.

ازنظر حسن ترکاشوند، دایی مجید او ترسو نبوده است و سر نترسی داشت؛ در زمان کودکی هنگامی در مدرسه مشکلی پیش می‌آمد همش می‌او گفت به دایی‌ها می‌گم. آخه حاج اکبر و حاج اصغر برادرهای من بسیجی بودند و مجید در زمان کودکی فکر می‌کرد که آن‌ها پلیس می باشند.

دایی‌اش تعریف می‌کند:« مجید زیاد راهش به پاسگاه می‌افتاد و توی اون زمان اگر یکی از دوستانش گیر به کلانتری می‌رفت، گروهی به آنجا می‌رفتند».

شهید قربانخانی با دایی‌اش قهوه‌خانه‌ای راه‌اندازی کرد که به قول حسن آقا «قهوه‌خانه را راه‌ انداختیم اما مجید آنجا را چرخاند و چون دوستان بسیاری داشت، مشتری بسیاری داشتیم».

آقای ترکاشوند با بغضی در صدا تعریف می‌کند که مجید او را «حسن لر» صدا می‌کرد و هنگامی به سوریه رفته و با او تماس گرفته، پشت تلفن او را دایی صدا زده و حرف های «دایی من می‌رم و دیگه برنمی‌گردم؛ حواست به خانواده‌ام باشه».

ساعت فعالیت کتابخانه ملّی ایران در ایام نوروز 1403 اظهار شد
ادامه مطلب

از نظر حسن آقا، مجید را خریدن؛ مجید آدم شر و شوری بوده و با بچه‌های گردان امنیتی امام علی رفت و آمد داشته و مادرش اصلا راضی به رفتن او نبوده است؛ روزهای آخر آن جوان پر شر و شور، آرام می‌شود، قهوه‌خانه را می‌بندد و می‌گوید که می‌خواهد به سوریه برود. همه به تمسخر می‌انها گفتند که «سوریه کجا بوده! این می‌خواد بره آلمانی جایی».

میزبان برنامه از آقای ترکاشوند می‌پرسد که حرفی هست که بخواهی به مجید بگویی؟ که جواب می‌دهد: «من همه چیز دارم اما یک جا به مجید حسادت کردم؛ مزار مجید با مزار مادرم نزدیک به ۱۰ متر فاصله دارد و هنگامی سر مزار مادرم می‌روم، حتی وقتی که فقط بوتین‌های او آنجا می بود، مردم هنگامی داخل گلزار شهدای یافت‌آباد می‌شدند همیشه به سر مزارش می‌رفتند و برای او فاتحه می‌خواندند؛ آن روز گفتم خدایا من هم شهید بشوم».

جواد قربانی در رابطه نحوه آشنایی‌اش با آقا مجید می‌گوید: «مجید همیشه دعوا می‌کرد و حتی در مراسم‌هایی همانند چهارشنبه‌سوری از یک روز قبل از او ضمانت می‌گرفتند که کاری نکند. سپس از یک زمان قهوه‌خانه‌ای ساخت که روز بعدش شهرداری آن را با لودر خراب کرد اما قهوه‌خانه فرد دیگر زد.

سپس از این که در رابطه سوریه شنیده می بود، پیغام داد که می‌خواهد به سوریه برود؛ به کربلا رفته است و توبه کرده اما در مرحله اول اسم او را از لیست خط زدیم. مجید چندین دفعه پیگیری کرد تا به سوریه برود اما با پرونده‌ای که داشت نمی‌شد. یک روز در روضه‌ای بودیم، دیدم حتی سپس از همه شدن روضه نیز تا این مدت دارد گریه می‌کند».

او ادامه می‌دهد: « مجید به قدری تحول کرده می بود که زنگ می‌زد و می‌او گفت من رفتم مشروب‌فروش را همراه با همه مشروب‌هایش در کوچه انداخته‌ام بیایید و او را دستگیر کنید؛ نه تنها مشروب‌فروش بلکه با موادفروش هم همین کار را می‌کرد. ما هم می‌گفتیم با کدام حکم این کارها را می‌کنی؟!»

مطالبات ناشران چهارمین نمایشگاه کتاب کیش پرداخت شد_خبررسان
ادامه مطلب

مجید بربری سپس از مدتی مجدد در هیئتی پیش آقای قربانی می‌رود و او را قسم می‌دهد که اسمش را در لیست اعزامی‌ها بگذارد. فرمانده بالاخره جواب نهایی را به مجید می‌دهد و می‌گوید: «افرادی که به سوریه اعزام خواهد شد را خود بی‌بی تایید می‌کند». فرمانده سپس از این سخن می‌خوابد اما با صدای هق‌هق مجید از خواب بیدار می‌شود. از آن روز دیگر مجید به فرمانده نمی‌گوید که اسمش را در لیست اعزامی‌ها قرار بدهد.

آقای قربانی ادامه می‌دهد: «معرفت و شجاعتش در تحول مسیرش تاثییر داشت؛ باورها خانوادگی و شاکله مهم او از بچگی، مجید را به این راه کشاند».

به حرف های فرمانده، یکی از دایی‌های مجید که طلبه هم می بود همیشه با او دچار می بود که کی می‌خواهد آدم بشود! هنگامی مجید سوریه می بود زنگ زد و او گفت «دارم می‌رم تا آدم بشم».

میزبان برنامه از آقای قربانی می‌پرسد با این که مجید پنج ماه اضافه خدمت خورده می بود، چطور توانست آموزش‌های نظامی را پشت سر بگذارد؟ فرمانده جواب می‌دهد: «معرفت مجید؛ هنگامی عزمش را جزم کرده می بود زیاد منظم می بود و آموزش‌ها را انجام می‌داد.

 

نزدیک به هزار نفر از نیروهای مردمی برای اعزام به سوریه ثبت‌نام کردند، ۷۰۰ نفر برای آموزش انتخاب شدند و در نهایت ۱۸۰ نفر به سوریه اعزام شدند که مجید یکی از آن‌ها می بود. او همه مرحله های آموزش نظامی را با پیروزی پشت سر گذاشت. پسری که روزی ۱۵ بار قلیان می‌کشید کامل ترک کرد».

او ادامه می‌دهد: «دو روز قبل از اعزام به سوریه، مادرش تماس گرفت و او گفت که راضی به رفتن مجید نیست؛ من هم اسم مجید را از لیست خط زدم؛ مجید فهمید شد اما نفهمید که برای عدم رضایت مادرش بوده است.

ادبیات مقاومت به مردم آماده زندگی کردن را یاد می دهد/ دست هر مسئول باید کتاب باشد
ادامه مطلب

مجید پیش یکی دیگر از فرماندهان به اسم مرتضی کریمی رفت که او هم شهید شده است؛ بدون این که من فهمید بشوم، مجدد اسمش در لیست قرار گرفت؛ اصلا قرار نبوده است مجید برود اما رفت و جزو اولین شهدا می بود.

مجید در شدت، جسارت و شجاعت زیاد خوب می بود و وقتی که به سمت دشمن و باران تیر توپ ۲۳ حرکت می‌کرد، اولین کسی می بود که از خاکریز گذشت و بدون هراس رفت. چهار تیر به پهلوی چپش خورد و سپس هم ۴ تیر دیگر به پشتش که ما دیگر امیدی به نجات او نداشتیم؛ چون از ما هم دور می بود.

در همان زمان هم با جملات قصار همیشگی‌اش می‌او گفت: «یکی اشکار نمیشه که یه تیر خلاص به ما بزنه؟!»

مجید بربری سه روز سپس از اعزام به سوریه به شهادت می‌رسد و پیکر او و ۱۱ نفر دیگر در منطقه‌ای می بود که امکان دسترسی برای ایرانی‌ها وجود نداشت. نزدیک به شش روز سپس که خبر قطعی شهادت مجید به گردان می‌رسد، آقای قربانی تلاش می‌کند که خبر را به خانواده بدهد اما به قدری دادن این خبر سخت می بود که فردی همراهش نمی‌آید و ناچار می‌شود با تعداد مقداری به منزل خانواده قربانخانی برود.

دفعه اول چیزی نمی‌گوید اما برای این که امکان پذیر فیلم شهادت آن‌ها توسط داعش در فضای مجازی پخش شود، مجدد به منزل آن‌ها می‌رود و سپس از یک ساعت هنگامی می‌بیند که مادر مجید دیگر به سختی نفس می‌کشد، به همراهش می‌گوید «آقا صمد بگو».

آقای قربانی تعریف می‌کند: « هیچ زمان آن لحظه را فراموش نمی‌کنم؛ صحرای محشری شد و صدای شیون خانواده مجید و هم‌محله‌ای‌هایش تا چند خیابان آن طرف هم می‌آمد».

انتهای مطلب/

دسته بندی مطالب
اقتصاد

سلامتی

کسب وکار

اخبار فناوری

اخبار هنری

خبر های ورزشی

[ad_2]

منبع